در طي همان ايامي كه محمد خوارزمشاه قدرت خود را در نواحي شرقي مرزهاي ماوراءالنهر گسترش ميداد و خليفه بغداد - الناصر الدين بالله - براي مقابله با توسعه قدرت او در جبال و عراق سرگرم توطئه بود؛ در آن سوي مرزهاي شرقي قلمرو خوارزمشاهيان، قدرت نو خاستهاي در حال طلوع بود . مغولان كه در آن ايام با ايجاد اتحاديهاي از طوايف بدوي يا بدوي گونه، خود را براي حركت به سوي ماوراءالنهر آماده ميساختند، اهميت و قدرتشان در معادلات و مجادلات سياسي سلطان خوارزمشاه و خليفه بغداد، نه تنها جايگاهي پيدا نكرد بلكه به حساب هم آورده نشد. در نتيجه فاجعه عظيمي كه تدارك ديده ميشد، از ديد دو قدرت و نيروي مهم آن پوشيده ماند به طوري كه هنگامي كه دهان باز كرد، نه از سلطنت پر آوازه خوارزم چيزي باقي گذاشت و نه از دستگاه خلافت. آنچه باقي ماند، ويراني، تباهي، كشتارهاي دسته جمعي، روحيه تباه شد. و در يك كلام، ويراني يك تمدن بود. هنگامي كه چنگيز خان به تختگاه خويش باز ميگشت، بخش عمده ايران به كلي ويران شده و بسياري از آثار تمدني آن نابود شده بود. دستاوردهاي دولت خوارزمشاهي كه با سعي و كوشش بنيانگذاران آن كه ميتوانست آينده بهتري را براي ايران زمين و تمدن اسلامي رقم زند، در نكبت استبداد مطلقه، ماجراجوييهاي شاهانه و تنگ نظريهاي مذهبي و سياسي، رنگ باخت و تباهي را نصيب مجريان، كارگزاران، كار گردانان و از همه مهمتر مردم محروم نمود.